۱۳۹۴ مرداد ۲, جمعه

ایران - خاطرات یک خواهر مجاهد از روز خداحافظی مادران مجاهد با فرزندانشان برای رفتن به عملیات فروغ جاویدان



خاطره زیر مربوط به یک زن مجاهد خلق است که درآن شرح پیوستنش به ارتش آزادی بخش ملی ایران را بیان کرده است و در آن لحظات بیاد ماندنی از ورود به اشرف و تا لحظه خداحافظی مادران مجاهد با فرزندانشان را به رشته تحریر در آورده است:
مهناز در فرودگاه اردن از هواپیما پیاده شد. در سالن انتظار، یک زن مجاهد، منتظر او بود‌، زن مجاهد، بعد از این‌که وی را به گرمی در آغوش گرفت‌، از وضعیت سفر سؤال کرد و ضمن معرفی خود به او گفت‌، آمده است که تسهیلات لازم را برای انتقال او، به قرارگاه اشرف، در عراق فراهم نماید.

***
اتومبیل یک ون آلبالویی رنگ بود‌، هر لحظه به سرعتش می‌افزود. کولر ضعیف آن بزحمت می‌توانست‌، صندلی‌های عقب را خنک کند. مهناز مدام خودش را باد می‌زد و از پنجره، چشم به مناظر اطراف دوخته بود؛ مناظری که به‌صورت یک فیلم زنده از جلوی چشمانش می‌گریختند. برای اولین بار بود که به عراق می‌آمد. قبلاً وصف این کشور را فقط، در برخی افسانه‌های فولکوریک مانند «سند‌باد»، «چهل دزد بغداد» و داستانهای مربوط به خلفای عباسی شنیده بود. بارها به ذهنش زده بود که یک روز برود و اماکنی مانند مسجد کوفه یا بیابانهای نهروان را ببیند. خواندن خطبه‌های نهج‌البلاغه و شنیدن سرگذشت جذاب حضرت علی، بارها این شوق را در او برانگیخته بود که روزی نجف را زیارت کند. اکنون، ماشین داشت از کنار میدان مرکزی شهر «خالص»، واقع در استان بعقوبه، رد می‌شد. زنان محلی با لباس و سربندهای مشکی، در بازار شهر خالص‌، جلوی میوه فروشیها داشتند تند و تند بادمجان و گوجه فرنگی و بامیه سوا می‌کردند. چند پیرمرد پای یک نخل تنومند نشسته و توتون می‌پیچیدند. کمی دورتر از آنها پسر بچه‌ها در یک میدانچه خاکی با دشداشه‌هایی که دامن برچیده‌، سرهای تراشیده‌، صورتهای عرق کرده و پاهای برهنه، داشتند فوتبال بازی می‌کردند. یک روستایی با تنها گاو خود، جلوی قصابی داشت با قصاب سر قیمت گاو چانه می‌زد. جلوتر نرسیده به «سه راهی زنبور» (1) لاشه چند گوسفند از چنگک آویزان بود و تعدادی زنبور سرخ و درشت گرداگرد آن پرواز می‌کردند. پای لاشه‌ها، چند پوست چرکین گوسفند و یک کارد خون آلود دیده می‌شد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر