یک نمایشنامه را دیدم که برام خیلی جالب بود خواستم شما دوستان خوبم هم آن را ببینید و بخوانید و تکثیر کنید:
در محیط یک قهوهخانه عدهیی کارگر مشغول چایی خوردن هستند:
یک کارگر وارد قهوهخانه میشود وسط قهوهخانه میایستد و با خشم و ناراحتی میخواند:
فقر دیگه بیداد کرد آب دیگه از سر گذشت
تو راه بیمارستان بچهی من درگذشت
تو سفرهی خالیمون گشنگی شد مسلط
تو چشم هیچکس دیگه جا نیست واسه محبت
نکبتی شد زندگی یکسره شرمندگی
ادامه .....
در محیط یک قهوهخانه عدهیی کارگر مشغول چایی خوردن هستند:
یک کارگر وارد قهوهخانه میشود وسط قهوهخانه میایستد و با خشم و ناراحتی میخواند:
فقر دیگه بیداد کرد آب دیگه از سر گذشت
تو راه بیمارستان بچهی من درگذشت
تو سفرهی خالیمون گشنگی شد مسلط
تو چشم هیچکس دیگه جا نیست واسه محبت
نکبتی شد زندگی یکسره شرمندگی
ادامه .....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر